محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ نوشته بود: «شاعر شنیدنی است»، و من خواندمش. بازش کردم و تورقش کردم و هی مصرعها و بیتها و بندهای آشنا دیدم. دیدم که «او سرسپرده میخواست من دل سپرده بودم»، خواندم که «باغ غریب دِهِ من گلای زینتی نداشت/ اسب نجیب دِهِ من نعلای قیمتی نداشت»، زمزمه کردم که «رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند/ به پای هرزه علفهای باغ کال پرست»، بلندبلند گفتم که «نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت/ بیهوده میکوشی بمانی مهربانای دوست»، و «ای دوستـ» ـش را توی ذهنم تکرار کردم و کشیدم. نوستالژیهایی که زمانی از گوشها به مغزم نفوذ کرده بود را داشتم کلمه به کلمه جلوِ چشم هایم میدیدم و احساس کسی را داشتم که گنجی را که دربه در دنبالش بوده پیدا کرده است.
آن روز توی تنها قفسه کتاب روبه رویم فقط «شاعر شنیدنی است» بود و «بهار را باور کن» **، و من اولی را انتخاب کردم، کتاب/ شاعری که من را جدیتر از همیشه با «غزل» آشنا کرد و باعث شد، هرجا سر دوراهی غزل و نیمایی یا غزل و سپید قرار گرفتم، با صدای بلند بگویم: «مگه شعرهای محمدعلی بهمنی رو نخوندی؟! قطعا غزل!»
این هم جواری در روزهای پیش از ورودم به دانشگاه اتفاق افتاد. پایم که به دانشگاه و جلسههای انجمن ادبی و شب شعرها باز شد و دو-سه جلسه در آنها شرکت کردم، دیدم کهای بابا! دست خالی که نمیشود! کیف نمیدهد فقط مستمع باشی و خودت چیزی رو نکنی. کاغذ و قلمم را برداشتم و دو بیت نوشتم و به اسم «دوبیتی» برای بچهها خواندم، دو بیتی که بعدها فهمیدم وزن نداشته و قافیه و ردیف هم، و این تباه بودن را بعد از به هوا پرتاب کردن آن کلمه ها، توی چشمها و خندههایی که بچهها تلاش داشتند خیلی خودنمایی نکند، دیدم.
ولی یکی از خانمهای سال بالایی ــ که پایه ثابت شرکت توی جلسهها بودــ رو کرد به من و گفت: «چیزی که خوندی اصلا شعر نیست، چه برسه به دوبیتی! دو خط رو گذاشتی کنار هم که نه ظاهر درستی داره، نه مفهومی. حالاحالاها کار داری برای شعرگفتن و شاعرشدن!»
از آن روز تا دو ترم دیگر، در جلسههای شعرخوانی شرکت میکردم، اما چیزی نمیخواندم، یعنی چیزی نمینوشتم، یعنی جرئت نداشتم و برای خودم جوازی صادر نمیکردم؛ به جایش، هر کتابی گیرم میآمد میخواندم و میبردم توی جلسه یکی-دوتا از شعرهایش را برای بچهها هم میخواندم، و یکی همین «شاعر شنیدنی است» بود.
آن قدر خواندمش که شعرهایش را حفظ شدم و توی شب شعرها میرفتم روی سن آمفی تئاتر برای مشاعره. منتظر بودم «م» بیاید و بگویم: «من و تو ره به ثوابی نمیبریم از هم/ چرا مضایقه داری گناه را حتی؟»، یا «د» بیاید و بخوانم: «دریا و من چقدر شبیهیم گرچه باز/ من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست»، یا اصلا، همین طوری بی دلیل، صدایم را بیندازم توی سرم و هوار بکشم که «خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید/ و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید».
همه آن کلمهها با احوال آغازین روزهای جوانی و دانشگاه و شب شعرها و انجمنهای ادبی و مشاعرهها گره خورده بود، با افکار شخصی ام که کم کم داشت از آن عشق الهی زورچپان ایام مدرسه فاصله میگرفت و به عشق زمینی و آدمهای زمینی میرسید، با دنیای ذهنی ام که بیشتر از قبل در جست وجوی کلمه بود و فهمیده بود از میان خیل بهانههای اطرافْ مؤانست با کلمه و خواندن و کتاب جذابتر است؛ و این میان بهمنی کسی بود که برای آن سن و سال و آن درک وفهم سخت نمیسرود و آدم میتوانست از لابه لای کلمه هایش یک حس خوبِ لطیفِ بلندمدت را بکشد بیرون و مدت ها، برای دوام آوردن، به زندگی اش تزریق کند.
توضیح تیتر: از محمدعلی بهمنی
** اثر فریدون مشیری